اگـہ دوωـتش دارے ...
وقتے یڪیو دوωـت دارے
اشڪشو درنیار ;(((
با اشڪاش از چشـᓄـاش ᓄـیوفتے...??
ازش فاصلـہ نگیر←_____→
اگـہ ωـرد شـہ دیگـہ درωـت نـᓄـیشـہ ...??
باهاش قهرنڪن√
بے توبودטּ رو یاد ᓄـیگیرہ ...??
تهدیدش نڪن ×
دعواش نڪن ×
ᓄـیرہ پشتـہ یڪے دیگـہ قایـᓄ ᓄـیشه...
اوטּ ادᓄ پناهش ᓄـیشـہ ...??
اگـہ دوωـتش دارے←→
هـᓄـونجورے ڪـہ هـωـت دوωـتش داشتـہ باش
ωـعے نڪטּ عوضش ڪنے??
اگـہ دوωـتش دارے←→
اشتباهاتشو بـہ روش نیار.ادᓄ جایزوالخطاـωـت...??
اگـہ دوωـتش دارے←→
تو اوج بدیها و تلخیها و ωـختیها
از آغوشت بیرونش نڪن...
بذار یاد بگیرہ دنیاش، زندگیش هـᓄـوטּ آغوشیـہ ڪـہ توشـہ !??
نذار برہ جاے دیگـہ ازدωـت تو گریـہ ڪنـہ
اونـᓄـوقعـس ڪـہ دیگـہ ????
تو،توي قلبش جایے ندارے...
نظرات شما عزیزان:
ممنون میشم به وبلاگم بیای و واسم نظر بزاری
پایه تبادل هم هستمااا
به چشمـﮯ
وابسته کن،
نه دستت را
به گرماے دستـﮯ
دلـــــــــخوش…
چشمها بسته میشوند و
دستــها مشت میشوند…
و تو مـﮯمانـﮯ و
یک
دنــــــــیا
تــــــــــنهائی…
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
خودت را برای گریهـ
حرفهاے سرد
بغض
گریہ
داغ دل
اشڪ.. آمادہ ڪن❗️
شاید او عاشقت نباشد..
.gif)
شاملو میگوید:
بترس از او که سکوت کرد
وقتی دلش را شکستی...
اوتمام حرفهایش را بجای تو به خدا زد
و خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش میماند....
خواهد رسید روزی که خدا
تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید....
و تو آن روز درک خواهی کرد
چرا گفته اند:دنیا،دار مکافات است!
از عجایب ωـیگار همیלּ بـω ڪـہ آتشش آرامت
میڪنـב
בر برابر ڪـωـے ڪـہ בلت را آتش زבـہ
✓نــٌـٌـٌـيــســت囟
✓كـٌـٌـہ داره彡
بــہ پــاے
✓خـٌـٌـٌـاطــرهــاے↻↯↯↯
✓هـٌـٌـٌـرزِِ☜彡
مـيــســوزه◇
نـﮧ نمـﮯدآنـﮯ !
هیچکس نمـﮯدآند. . .
پشت این چهره ی آرام در دلم چـﮧ مـﮯگذرد...
نمـﮯدآنـﮯ !
کسی نمـﮯدآند. . .
این آرامش ظاهــر و این دل نـا آرام ،
چقدر خستـﮧ ام مـﮯکند . .
انسان از جنگ، زلزله و سیگار نمی میرد؛ انسان را روزی، لبخند هایی که نمی زند، اشک هایی که نمی ریزد، خواهد کشت!
اگر روزی رسیدی که من نبودم تمام وصیتم به تو این است:
"خوب بمان"
از آن خوب هایی که من عاشقش بودم...
ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ …
ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ ﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ …
ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ …
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
روزی که آمدی و رهگذرانه درگاه را از غربت رهاندی
روزی که آمدی و پنجره را در قفس
اشک را در عطش
و مرا در حس گنجاندی ...
حالا من ، چگونه این عبور نامکرر را – در وسعت تکرار تنهاییم –
غرق کنم ؟
چگونه متن خاطره ات را – حادثه ی سوزان بودنت را –
در منظومه ی عظیم بودنم دفن کنم ؟
شبیه خوابی تو ...
در عمق چشمهای منی ...
نزدیک ولی دور از دسترس .
غمگین ترین جای خاطرات اونجاست کـه
احساس مـیکنی
چهــره اش داره از یادت مــیره …
از غم نیاموزی چرا ای دلربا، رسم وفا؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند
اگر دوســـــتت دارم هایت را نشـــــنیده گرفت
غـــــصـــــه نـــــخور
اگـــــر رفـــــت گـــــریـــــه نـــــکـــــن
یـک روز چــشــم های یک نــفـــر عاشــقــش میکند
یک روز معــــنی کــــم محــــلی را مــــیفهمد
یک روز شکــــستن را درک مــــیکند
آن روز میـــــفهـــــمـــــد کـــــه
آه هایی کـــــه کشـــــیدی از ته قلبـــــت بوده . . .
ﻭﻗﺘــﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﻟﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ! ﻻﺯﻣﺶ ﺩﺍﺭﻡ…
ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻦ
برای اوست…
سراغت را از “قاصدک” که می گیرم تابی خورده
و در دل ابرها گم می شود !
غصه ام می گیرد
می دانم ، شرم دارد از اینکه “خبر” دهد که رفتنت همیشگی بود …
دلم تو را ،
فقط و فقط تو را
از میان این همه ضمیر میخواهد ، همین !
و باز هم تو نیستی حالا که باید باشی
و این یعنی ته بدبختی من . . .
دردنـــــآک اســـــت
دوســـــتـَش بـدآری
و گمـــــآن کنی دوســـــتـَت دآرد
حــــآل آن کـِه
او یــِگــآنه هـَســــتی تو بآشـَـد
و تـــــو
یـــِــکی از هــزآران لــــــذت او …
از گدایی پرسیدند :
بدبخت تر از تو کسی هست ؟
خندید و گفت : آری ، عاشقی که به عشقش نرسد !
شاملو میگوید:
بترس از او که سکوت کرد
وقتی دلش را شکستی...
اوتمام حرفهایش را بجای تو به خدا زد
و خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش میماند....
خواهد رسید روزی که خدا
تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید....
و تو آن روز درک خواهی کرد
چرا گفته اند:دنیا،دار مکافات است!
ﺑﮑـــــﻮﺵ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ...
ﮐﻪ ﺍی ﮐﺎﺵ
ﺗﮑﻪ ﮐﻼﻡ ﭘﻴﺮی ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷــﺪ...!
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
بترس از او که سکوت کرد
وقتی دلش را شکستی...
اوتمام حرفهایش را بجای تو به خدا زد
و خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش میماند....
خواهد رسید روزی که خدا
تمام حرفهای او را سرت فریاد خواهد کشید....
و تو آن روز درک خواهی کرد
چرا گفته اند:دنیا،دار مکافات است!
فصل ها گذشت و هنوز يک نفر نيست
مرا بخاطر عاشقانه هايم صدا بزند…
يک سطر کج ميتواند فکرى را بلغزاند…
آدم ها به اندازه ی “ناگفته هایشان” از هم دور می شوند
نه به اندازه ی “قدم هایشان”…
از کاه دوستت دارم های کشکَکی تو
کوهی مستحکم از عشق ساخته ام …
از تیشه ی فرهاد هم کاری بر نمی آید…
هر روز دعای زلزله می خوانم
غمگینم…
به اندازه ی…
کلاغ تنهایی که…
در سرمای زمستان…
خیره به آسمان می نگرد…
هَنوزَم اُمیدِه مَــن بِه فَرداست
♻روزایِ خوبَمَم کِه بُردَم اَز یاد
بازَم خَط بِه خَط مینویسَم اَز دردام
شایَد دارَم گُم میشَم میونِه حَرفام
دو چشمى را كه مفتوح رخ ات بود
كنون گوهر فشان بگذار و بگذر
در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در اين ميان بگذار و بگذر
یہ وقتے ...
برداشت هاے بد
ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ!
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ مے ﺷﺪﻡ ؛ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎ ...
ﺳﻮ ﺗﻔﺎﻫﻢ ﻫﺎ ...
ھمش مے ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...
كہ ...
ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻗﻀﺎﻭﺗﻢ ﮐﻨﻨﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ....
فقط ﺳﮑﻮﺕ مے كنم ؛ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ
ﻧﮕﺎهشان ...
ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ!
ﺗﺎﺯگے ﻫﺎ ...
ﻧﻪ ﺍﻧﺮﮊے ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻧﻪ حتے ﺣﻮصلہ ﺍﺵ ﺭﺍ ...
ﻣﻦ ...
ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ
ﺁﺩﻡ ﻫﺎ نیستم ...!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ كہ ﻫﺮ چہ ﺧﻮﺍست ...
ﺑﮕﻮید ﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ کند ...
بے ﺧﯿﺎﻝ ...
هیییییس!!!
ازخداپرسیدم خدایا چه چیزی تورا ناراخت میکند خداوند فرمود هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی به جز او بنده ای ندارم ولی او چنان سخن میگوید انگار من خدای همه هستم الا او.
کاش همه بدانند دیگر سوی نگاه هایم به سمت کسی
روانه نمی رود ...
نبض بغض هایم نمی تپد ...
دیگر هیچگاه سکوت گریه هایم نمی شکند ...
و ای کاش همه بدانند که من ...
* با تمام احساس مرده ام * ...
انسانها زیبا زندگی میکنند !
آدمها میشنوند
انسانها گوش میدهند !
آدمها میبینند
انسانها عاشقانه نگاه میکنند !
آدمها در فکر خودشان هستند
انسانها به دیگران هم فکر میکنند !
آدمها میخواهند شاد باشند
انسانها میخواهند شاد کنند !
آدمها ، اسم اشرف مخلوقات را دارند
انسانها اعمال اشرف مخلوقات را انجام میدهند !
آدمها انتخاب کردهاند که آدم بمانند
انسانها تغییر کردن را پذیرفتهاند ، تا انسان شدند !
آدمها میتوانند انسان شوند
انسانها در ابتدا آدم بودند !
آدمها آدماند
انسانها انسان !
اما
آدمها و انسانها هر دو حق انتخاب دارند
اینکه آدم باشند یا انسان ، انتخاب با خودشان است .
نیاز نیست انسان بزرگی باشیم ، انسان بودن خود نهایتِ بزرگی ست . . .
و این است تفاوت انسان بودن و آدم بودن
بعضـــــــــــــــــــی ها رو انقدر بردیم بالا که
دیگه دست خودمونم بهشون نمی رسه !!!
دنبـال " مخاطـبــــ خـاص
" نــوشته هـایـم نــباشید ! ارزش
" خــاص بــودن " را نداشت !!!
بـــــــــــــر و!!!!
ترس از هیچ چیز ندارم ..
وقتـی یقین دارم بیشتر از من کسی
دوستت نخـــــــواهد داشت ..
بیشتر از من کسی طاقت کم محلی هایت را ندارد.
بــــــــــــرو !!!!
ترس برای چه؟؟
وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام
آن هایی که به خاطرشــــان من را از دست دادی ........!
غصه نخور...
همه چی درست میشه...!!!
همه پیکام به سلامتیشون
اگه فقط یک بار...
بگن چه جوری درست میشه؟؟!
بعضیا ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺻﻨﺪﻟـی ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻣﯿﻤﻮنن .!
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ ﯾﺎ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯽ…
آهویی که به کفتار چشمک بزنه ،
لیاقت نداره سایه ی “شیــــر” رو سرش باشه . . !!
به بَضیآم بآیَد گُف:
عَزیزَم چِرآ بیکآر نِشَستی؟
بیآ بآ اِحسآسآته مَن بآزی کُن…
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،
کیستم،
اینجا چه می کنم ...
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست،
فاصله ای هست،
فردایی هست.
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم ... بروم ...
ومی روم
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید…باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
“یاری اندر کس نمی بینم” غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت”
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟
زمانه خاطره های مرا کجا برده است
چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان
که مرگ دلخوشی غنچه ها پژمرده است
اگر سقوط بهای بلند پروازیست
پرنده ی دل من بی سبب زمین خورده است
از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است
عشق کنار وصل به ماها نیامدهست
معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامدهست
صدبار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامدهست
یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یک بار هم برای تماشا نیامدهست
ای مرگ! جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامدهست
دل خوش به آنم از سر خاکم گذر کنند
گیرم برای فاتحهی ما نیامدهست
ﺩﻭ ﺭﺍﻫﯿﻪ ﺳﺨﺘﯿﻪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺪﻭﻧﯽ ﻣﺤﺮﻣﺸﯽ ﯾﺎ ﻣﺰﺍﺣﻤﺶ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺪﻭﻧﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵ ﺑﺠﻨﮕﯽ ﯾﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮑﺸﯽ...
ﺩﻭﺭﺍﻫﯿﻪ ﺳﺨﺘﯿﻪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ...
ﻧﺪﻭﻧﯽ ﻣﻮﻧﺪﻧﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﺎ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺭﻭ...
از پرندگان مهاجر، عاشق تر است...
زنی را دیدم که زندگی برایش پرواز است...
زنی را در بیابان دیدم
در توهم
که پرواز می کرد
من زنی را دیدم در نمای پرستو ...
و پرندگان مهاجری را دیدم که به سیمای زنی در آمدند ...
من در توهمِ زن و پرواز و پرنده مانده ام،
که هر سه مهاجرند ...
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید…باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:
“یاری اندر کس نمی بینم” غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
“محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت”